غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ